12سالم بود ,دوم راهنمایی میخوندم
یه همکلاسی داشتم طفلی پدر و مادرش هر دوتایی مریض بودن
نه مادر قدرت انجام کار خونه داشت نه باباش میتونست بره سرکار واسه همین مسئولیت کارای خونه و
بچه داری و پول درآوردن افتاده بود گردن همکلاسیم البته برادرش هم بیرون کار می کرد
همکلاسیم روزا کارای خونه رو انجام میداد و به پدر و مادرش رسیدگی میکرد و شبا تا صبح فرش میبافت تا
خرج زندگیشونو دربیارن
ردیف آخر کلاس میشست و همیشه سر کلاس خوابش میبرد
خیلی هم دختر آروم و مودبی بود
چن سالی هم از ما بزرگتر بود
راستش این قضایارو کسی نمیدونست من خودمم نمیدونستم
یه روزی ما امتحان املا داشتیم , همه برگه هامونو آماده کرده بودیم که معلممون بیاد و امتحان بگیره
یهو دیدم این دختره داره گریه میکنه سریع رفتم پیشش و متوجه شدم برگه نیاورده
منم زود رفتم و کلاسورومو باز کردم و یه برگه بهش دادم
وای که چقد خوشحال شده بود هیچوقت خنده اش یادم نمیره
بعداها خبردار شدم از شرایط زندگیش و مشکلاتش
باورم نمیشد که با همچین کار کوچیکی تونستم اون همه خوشحالش کنم
خدا کنه به جایی رسیده باشه که اون لبخند از صورتش کم نشه
خاطره از یه دوست
از این لبخند ها زیاد دیده ایم و با دوستان زیادی خندیده ایم
فقط خدا کند که خنده هایمان با هم باشد نه به هم